مهمون اومد 

پسرخاله ی بابا و همسرش که از بچگی دوستشون داشتم 

مهربون 

دوست داشتنی 

از نظر مادی پایین هستند 

هیشکی نبود جز من 

همون موقعی که پست قبل رو نوشتم 

الان رفتن 

تا دم در خروجی رفتم به بدرقه 

برام مهم نیست که میگه تو خونه نشسته بودیم و تنها بودیم گفتیم بریم خونه ی کسی 

چون داشت گله می کرد که شما نمیاید 

به گمونم از بابای من بزرگتر باشه 


مادر پدر خواهرها و برادر ۵ دقیقه آخر اومدن 

مادر اول می پرسه پذیرایی شدن؟ پس چرا پیش دستی جلوشون نیست؟ 

بعد مرده شور میره تو آشپزخونه و نمدونم خودشو به چی سرگرم می کنه و مهمونها بلند میشن میرن 


برمی گردم میام و استکان ها رو می برم بشورم 

میفته می شکنه 

با خودم میگم چشم نیست من حواسم نبود این استکان رو نباید بالا آویزون می کردم معلومه میفته 

میرم تو اتاق چادر نماز برمیدارم برمی گردم تو هال مهر بردارم 

صداش از تو آشپزخونه میاد 

تو کار نکن 

اصلا دست نزن 

تو میخواستی استکان بشوری؟ هیچ وقت کار نمی کنه حالا میخواد بشوره 

حالا می فهمم استکان هام چجوری کم میشه 

هر دفعه یکیو می شکنه میندازه دور 

بعد به خواهرکوچیکه دوباره هپینا رو میگه

این دست و پا چلفتی.




من میگم 

کل دست استکان هات حتی 



عنتر 

ارزش اینو داشت حال خوب نیم ساعته ی منو دود کنی بره هوا؟ 

آشغال! 

امیدوارم سکته ی مغزی از نوعی بزنی که فقطططط لالت کنه دیگه نه صداتو بشنوم نه زخم زبونهاتو نه فحشهاتو نه نفرین هاتو نه مقایسه کردنهاتو نه تحقیر هاتو و نه احگام فقهیتو 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها