در جستجوی خوشبختی :)



و واقعا با شکوه بود خیلی جمعیت :) 

این اولین بار بود که از قبل شروع راهپیمایی اونجا بودم و می دیدم که مردم میان و میان و میان 

فقط حضور آرامش میده 

خدایا خودت اونایی که درستن را توفیق بده منم از خیلیا بدم میاد منم متنفرم از ها 


من خیلی پر حرفم، نه؟ 

یه عالمه نوشتم 

پاک کردم 

ریا میشه :) 

خیلی چیز خاصی نبود 

فقط دو نفر تشکر کردن 

یه مراجع 

یه همکار که استف هست 

امروز هم مسئول شیفت تشکر کرد 

ولی اوووووو تا روزی که رئیس تشکر کنه :/ 

روزهای خوبتون مستدام 

خبر باز شدن سدی در خوزستان را پنج دقیقه پیش از اخبار شنیدم بعد ۱۱ سال! :) عالیه 

عالیه 

الحمدلله 


اول اینکه اینجانب با اتمام کلاس موسیقی مان آخرین درس را که فقط ۳ دقیقه! بخاطر آن خواستگار بیخود در کلاس بودیم امشب کار کردیم و خیلی خوشگل می باشد :) حالا شاید مهمانتان کردیم آخر راستش را بخواهید هی میگوییم هی تنبلیمان میشود :) هر بار هم میخواهیم ضبط کنیم کلا خراب میزنیم :)))))




اما :) اون مخلوق خدا که من واقعا دوستش دارم درخته :) 

سبزش 

سفیدش 

صورتیش 

با برگش 

بی برگش 

از کنار نگاهش کنی 

از طبقه بالا نگاهش کنی 

از زیرش رد بشی و سرتو بگیری بالا

لونه ی پرنده رو بالاش ببینی 

اکسیژنشو استشمام کنی 

سایه اش رو حس کنی 

زیر بارون 

زیر برف 

گنجشکها لابلاش جیک جیک کنن یا در سکوت 

ازش بالا برم یا نه 

درخت واقعا به من آرامش میده 

لازم نیست برم کوه و کمر یا دریا یا جنگل تا آرامش بگیرم 

فقط کافیه مسیر یه خیابونو پیاده برم و سرمو بگیرم بالا! 

انرژی درخت خیلی جونداره :) 

مرسی خدا 

که درخت یه فسقل مخلوقته :) 

نگاه کردن به کوه بالا رفتن از کوه 

نگاه به رودخونه رفتن تو آب رودخونه 

نگاه به گل 

نگاه به موجودات کوچولویی به اسم کودک و حرف زدن باهاشون محبت بهشون 

طلوع و غروب خورشید 

و حتی بارون و حتی برفهای امسال! 

بعد از درخت هستند 


یعنی اگه تو این هوا و این بارشها تو خونه بمونیدها خاک قبولتون نمی کنه! 

ای خدا 

میشه نفس های منو شکر حساب کنی؟ آخه چقدر خوبه! :) هوا 

برفه ریزه! که حالا داره دونه هاش یک کمَکی بزرگتر میشه 

خدایا مرسی 

هزارها هزاار بار 

و از ته دل 

وااای خدایا از این زمستون قشنگتر و دوست داشتنی تر اصلا یادم نمیاد 

چقدر خوبه 

چقدر عالیه 

و کی غیر تو میتونه از آسمون برای ما ببارونه؟ 

تمام نفسهام مال تو 

یعنی به عنوان شکر تو 

مرسی خدا 

واقعا مرسی 




دوستان برای شفای تماااااام بیماران دعا کنیم 

دختر یک سال و سه ماهه ای که تومور مغزی داره یبار عمل کرده شیمی درمانی میشه و امروز اومده بود ام آر آی بشه و کارش به سی پی آر رسید فقط یکیشونه 

خدایا به آبروی رحمه للعالمینت به آبروی خاتم پیامبرانت به آبروی حضرت محمدت همه مریضها رو شفا بده طهورا رو هم شفای کامل بده آمین 


و واقعا با شکوه بود خیلی جمعیت :) 

این اولین بار بود که از قبل شروع راهپیمایی اونجا بودم و می دیدم که مردم میان و میان و میان 

فقط حضور آرامش میده 

خدایا خودت اونایی که درستن را توفیق بده منم از خیلیا بدم میاد منم متنفرم از ها 


اول میخواستم بنویسم دم خدا گرم 

بعد گفتم خدا مرگت نده پاییز

نرده ی دیشب رو که یادتونه؟ 

خوب من فراموش کرده بودم راستش! و ممکن بود فاجعه رخ بده! 

اما! بارون اومد! و الان نرده پاکه! 

حتی موقعی که بارون اومد هم حواسم نبود 

فقط مامان گفت لباسایی دیشب خشک شده دوباره خیس شد 

منم رفتم دیدم اون لباس مجلسی کامل خیسه گفتم ولش کن 

فقط حوله را برداشتم آوردم داخل رو بند پهن کردم 

دو تا مانتو و خرت و پرتها و لباس مجلسی موند 

شلواره رو هم که اول صبح برداشتم انداختم تو اتاق تا خشک بشه چون می ترسیدم لازمم بشه 

چند دقیقه پیش هم رفتم شلوار سورمه ای رو بو کردم و دیدم بوی تاید نمیده اونم رفتم آب کشیدم 

چند بار تا حالا گفتم برم تو یک دفترچه بنویسم مسئله اینه یادم نمی مونه که توش بنویسم همیشه که کدومها پاک هستند 

تازه! بخاطر بو کردن رفتم صورتمو آب کشیدم از چربی کرم صبح صورتم یا حتی چربی خود صورتم دلم برنداشت‌ که به شلوار خورد 

آخه همش یادم میاد از اینکه روغن هم از نظر اینا مایعه و نجس میتونه بشه :| 

هیچی دیگه خده این بار رحم کرد و بارون رو فرستاد تا پاک شه :) 


قرصم رو دو روزه نخوردم 

راستش وسط آلارمهای هر سه ساعت به سه ساعت گوشیم این یکی گم شد 

بعدشم شدیدا میخواستم بعد نهار بخورم چون دستورش بعد نهار بود گرچه من چند سال پیش که میخوردم شبها می خوردم ولی خوب با خودم گفتم روز بخور حتما یه سدی داره میگه روز بخور دیگه 

دکتر گفته بود اسپاتینگ میده 

نمی دونم شاید هم راز اینکه دو روز نخوردم این بوده که باز بشه 

چون دقیقا اون روز اول که شب شد بیشتر شد 

و دیروز هم شدید شد 

حالا میخوام صدای زنگ این یکیو عوض کنم که یادم نره دیگه 

خر از پل گذشت باید بقیه شو بخورم 

از شنبه شاید هم یکشنبه اسپاتینگ داشتم و از سه شنبه دیگه نماز نخوندم 

حالا دیروز شدید شده! 

اینم زندگی منه دیگه 

یه جوری باید سرگرم بود هه 



کلاس موسیقی تموم شد به بهانه چشمم تمدید نکردم

 این ماه اخیر را خیلی بی انگیزه بودم

الانم همینطور 


اولا که فکر کنم از هفت و نیم تا هشت و نیم یک ساعتی طول کشید 

دوما که مامان اومد و نه تنها مزخرفاتشو شروع کرد (بابت اون دو مانتویی که تو آب بود و من فکر می کردم باید بیست تا سی دقیقه تو نرم کننده باشه نگو ۳تا۵ دقیقه بوده) که دادماد جونش هم بود 

و خوب شما که نمدونید از نظر مامان من داماد با پسر فرقی نداره 

و پسر هم همون شخصیه که هر چقدر من اذیت بودم تو ماه رمضون از روره خواریم جلو پسرها گفته بشه اون میگفت پااااایییییز بیا ناهارتو بخور! 

میگفتم نگو دعوا میشد! که این چیزا عیب نداره عیب دعوا و سروصدایه و قس علی هذا! 


خلاصه طولانیش نکنم 

اومدم پای ظرفشویی با همین کمر دردناکم 

شروع کردم به آب کشیدن که شروع شد 

من این مانتوها را از وقتی شستم ندیدم بپوشی (حالا برای نجس کردن یک لحظه هم کافیست مامان ) میگم نرم کننده است 

دوباره خطاب به خواهرهام که تو آشپزخونه اند میگه!!! (به اونا چه؟)

دوباره میگم نرم کننده است 

_ ما هر وقت میندازیم تو ماشین آخرش نرم کننده میزنه 

من: خیلی چروک بود 

_ نه کجاش چروک بود (حالا انصافا زیر چروک بودن و بد اتو هم هستن چون نخی اند) 

بعد ادامه میده نگاش کن یه من آب میریزه 

به حساب خودش داره یواش میگه 

به حساب خودش کنار من وایستاده 

به حساب خودش دامادش که دقیقا اونور اپنه نمیشنوه؟ 

میگم بسه مامان 

مامان ادامه نده لطفا 

ادامه میده 

صدامو بلند می کنم 

مامان میشه ادامه ندی؟ اگه تواناییشو داری ممکنه بس کنی؟ 

که خواهرام حرف میارن وسط و خواهر کوچیکه به مامان میگه هیس زشته 

آب کشیم تموم میشه 

مامان به خواهر میگه خوبه بعد یه عمر جای زشت عوض شده و تو به من میگی چی زشته؟ 

میرم 

برمی گردم 

میام تو هال سر گوشیم میشینم 

میاد شروع می کنه به احادیث در باب احترام به والدین که امام زمان گفته به والدین احترام بذارین خودم میام! 

خوب من نمیخوام امام زمان بیاد پیشم 

بیاد منو می کشه مامان تو خیالت راحت من یارش که نیستم چون منتظرش نیستم، میشم دشمنش لابد 

بعد میگه آره احترام به والدین که جلوشون دراز نکشین جلوشون وایستین و.

حالا عمه ی من بود چند روز پیش ش بحثش شده بود 

و من خنگ هم تو چیزی که بهم ربط نداشت دخالت کرده بودم 

مثل دعوای مامان و خاله که بازم من خودمو قاطی کردم 

پاشدم اومدم تو اتاق 

ولش کن 

مهم نیست 

اصلا مهم نیست 

اگه مامانم فکر می کنه تابلو کردن وسواسی من برای داماد چیز بدی نیست 

پس بذار داماده بگه دخترش یه وسواسیه وحشیه 

مگه تو کربلا همین چیزا رو ازم ندید؟ 




پیچک که گفت وزنه یادم افتاد که آره حرکات ورزشی با دمبل سبک خوبه اما دقیقا چه حرکتی، نمی دونستم 
دمبل داریم 
یکیشو برداشتم و با احتیاط چند حرکت انجام دادم 
رفتم صبحونه 
برگشتم و دوباره شروع کردم 
یهو چشمم به دیوار افتاد 
عکسم نیست 
دو تا عکسی که تو خیام با لباس سنتی گرفتم تنها کاریه که به عنوان کار دخترونه برا خودم کردم اون عکسها رو روی شاسی زدن و منم قاب دیوار کردم 
یادتونه که گفتم تو یکیش بدون اینکه حواسم باشه سه تار دستم بوده 
و بعد چند ماه من کلاسشو رفتم 
همونو مامان برداشته 
فقط امیدوارم کن فیش نکرده باشه :(

ای خدا برای چی حواسم نبود یه ژلوفن بخرم آخه :| 

درررررررررررررد می کنه 

میگن از دو هفته بیشتر شه باید بری ام آر آی 

قرص دیکلوفناک ۵۰ خوردم انگار آب خالی خوردم یه ذره افاقه نکرد 

باورتون میشه سرکار یه پرده رو با دست راستم کشیدم و درد شونه ام شدید شد؟ به همین الکی ای!


کاش هیچ وقت خواستگار نیاد تا به راحتی زندگیمو بکنم 

بدون اینکه به موردهای اجق وجقم فکر کنم و غصه بخورم و اینجوری دلم بگیره 

این رو جدی میگم 

خیلی دلم گرفته 

چه جالبه که بعضیا میگن از دختر بودنشون لذت میبرن 

خوش بحالشون من لذتی در این پدیده نمی بینم و مسائلی که صرفا مربوط به جنسیتم هستن بزرگترین مسائل آزاردهنده ام محسوب میشن 

یک بار هم که مون بدون اشک بود بعد گریه هامونو می کنیم :) 


هست مگه نه؟ 

آره هست 

اما اینجا تعریف نشده 

در حال حاضر من یک بی وارث هستم 

در حال حاضر من یک پیر دختر هستم 

در حال حاضر من زنی هستم که در آینده تنها می مونه 

و برای همین باید ازدواج کنم 

نیستم تازه نماز خوندم پس حال هورمونیم بد نیست 

اما اشکم بابت نوشتن اینها دراومد 

من در حال حاضر دختری هستم که اصلا خوب نیست رفتارهاش اصلا سنگین و دخترونه نیست و برای همین هم خواستگار نداره و برای همین هم مامانش همش جوش میزنه و آخرین دخترش میگه مواظب باش مثل اون نشی به اون نگاه نکن چکار می کنه و.

کاش زندگی بدون ازدواج هم معنی داشت



عطف به پست قبل 

http://haminekehast.blog.ir/post/99


آقا من یعنی بنده یک عدد آدم احساساتی هستم 

احساساتی بودنم را با خیلی مذهبی بودن و دل پاک بودن اشتباه گرفتن 

یعنی صحنه ای بود دیروز

خدایا چنان تحت تاثیرم از دیروز 

نمی دونم چی بگم 

اصلا نمی دونم گفتنش درسته یا نه 

فردا حتما همکارا ازمون می پرسن که خوب چی شد و اینا 

از سبزوار اصفهان یزد تبریز و دامغان هم بودن 

خدا کنه که جور بشه ای خدا

بعد عید گفتن نامه میزنیم 

البته حاج آقایی که گفت نامه میزنیم گفت همتون قبولین 

ولی مصاحبه کننده ها اینو نگفتن 

من فقط دارم به تنها شبی از فاطمیه که رفتم مهدیه فکر می کنم 

باورم نمیشه چون چند شب بعدی را گند زده بودم و برای همینم نمی رفتم مهدیه 

عصبانی بودم و می گفتم برو بابا مسخره شو درآوردی بفرما دیشب رفتی و ببین حالا داری چکار می کنی! و ماه پیش خیلی بهتر بودی و از این حرفا 

اما الان

دارم فکر می کنم 

به اون موقعی که مامان سوار کامیون بود 

و من گریه ام گرفت 

و به شب اول فاطمیه 

خدایا امسال خیلی عالیه 

همه چیز واقعا فوق العاده است 

و من احساس می کنم که آدمای برگزیده ت دارن نگاهم میکنن 

و تو بهشون اجازه ی یک کارهایی را دادی 

دیروز قرار بود برم حرم امام رضا 

اما از جای دیگه ای سردرآوردم 

و واقعا مخلص همه تون هستم 

دوستتون دارم 

و خیلی خوشحال و سبکبالم 

خدایا شکرت 

مرسی 

خیلی زیاد 



خط بازی با یک پسر دوازده ساله از نظر اسلام مشکل دارد 

من هم گفتم حتی اگر پانزده ساله می بود هم من می گفتم غلط است 

دعوا و بحث شد 

یهو چسبونده که تو با .محمد. هم خیلی گرم می گیری و شوخی می کنی و می خندی و اون طفلک سرشو میندازه پایین ( .محمد. همسن داداش کوچیکه مه یعنی ۲۰ ساله یا ۲۱) خوب باشه اینو ته دل قبول دارم اما تو که نمدونی من با همه ی پسرهای بخشمون همینطوریم

لابد مثل شما خوبه که امروز اومدیم تو بخش بغلی دکتر ببینیم بعد هدنرسش (که خدا روشکر نگفتم استادمه) رو اونجوری با اخم سلام احوالپرسی می کنی 

یا مثلا محمد تو تئاتر وقتی منو دید و بعد با مامان احوالپرسی کرد بعدا بهم گفت مامانت احساس کردم میخواد منو بزنه :| 

اه اه اه 

خط بازی می دوونین چیه؟ 

خط بازی! 

شوخی نداره هیچی نداره 

تو اگه میخوای بگی بچه مردم را بزرگ نکن همینو بگو 

میخوای بگی خونه شلوغ نشه همینو بگو 

میحوای بگی خیلی رو ندین همینو بگو 

واسه چی میگی اون ممیزه! چه رررررربطی داره آخه؟ 


۱. دقیقا اون چیزی که میخواستم رو بهش گفت 

۲. به اون آقا هم گفت که خودش مخالف کش اومدن این قضیه است و یا اینوری و یا اونوری باید مشخص بشه 

۳. من خیلی عبوس بودم و اصلا لام تا کام حرف نمی زدم دکتر خواست سر صحبت را باهام باز کنه ولی دید خیلی بد خودمو گرفتم 

وقتی حرفاش تموم شد اونو گفت که بره بیرون و میخواد با من یکی دو دقیقه حرف بزنه 

۴. اول گفت حالا چرا خودتو این همه گرفتی 

که گفتم اعصابم خرده 

و گفتم پشیمونم 

و گفتم بابا صبح اینجوری شده بود 

و گفتم که ۳ ستاره اش برام مهمه 

بعد هم گفتم دیدی که پیشنهاد شما را هم گفت که برم م کنم‌‌‌. 


دوم گفت قیافه ی خسته و زار و از شیفت اومده تو برای من میاری خوبتو برای مردم 

اینو گفت ترکیدم از خنده گفتم خیلی بیشوری (سعی کردم کلمه بی شعور را خفه کنم) 

ولی دکتر ول کن نبود 

گفتم شما مردین زشته بگم ولی من یک کرم میزنم کلی فرق می کنم گفت آره دیگه با خودم میگم این آخه چیکار کرده نه خط چشمی نه هیچی 

( بنده خدا داشت غیرمستقیم ترغیبم می کرد همیشه کرم بزنم و رژ البته اگه رژ را فهمیده باشه چون رژم از اون خیلی تابلوها نیست) 

خخخخخ خلاصه که صحبت تنهاییم با دکتر حالمو بهتر کرد 

دکتر میگه امشب میری نماز شب میخونی چون دروغ گفتم با شوهر تو صحبت کردم 

میگم به من چه خودت دروغ گفتی بعدشم من الان شماره شو میدم بهش زنگ بزن من میدونم چی بهت میگه 

میگه این به حرفم گوش نمیداده 

دکتر میگه نمیخواد من اووووو چند وقته تو رو میشناسم همه اخلاقات دستمه عین بچم می مونی اگه لازم بشه بعدا می گیرم 

آخیش :) 

گفت اگه بهت پیغام پسغامی دادن بگو از دکتر بپرسین 

راحت شدم 

مرسی دکتر جونم 

اگه یه روز شوهر کنم یکی مثل دکتر میخوام 

فاصله سنیش باهام همینقدر باشه 

مهربون باشه 

شوخ طبع باشه 

و مثل یک کوه باشه که میشه بهش تکیه کرد 

خوش قیافه هم باشه 

گرچه خواهرام میگن دکتر خوش قیافه نیست اما به نظر من هست 

دکتر سبزه است 

مثل خودم :) 


آرزو پیامک میده 

آرزو تماس می گیره 

من شیفتم 

متوجه شون نشدم 

میام خونه 

نت رو روشن می کنم 

آرزو تلگرام میده سلام 

و دو پیام دیگه 

سریع نت رو خاموش می کنم 

می ترسم 

پیامک این هست: دیشب داداشم رفته دکتر و دکتر گفته دو تاتون با هم بیاین 

دوباره نت رو روشن می کنم 

آرزو آنلاین نیست 

میخونم نوشته 

پیام دادم جواب ندادین 

همزمان به طرز بسیار عجیبی دکتر یهو تو واتس آپ پیام میده که یه روز با هم بیاین تگلیفو مشخص کنیم 

متعجبم 

دکتر جواب پیامهامو نمی داد اون وقت یهویی از پیش خود برام پیام می فرسته! :| 

برای آرزو پیام میدم شیفت بودم 

میگه زنگ بزنم؟ میگم نه 

میگه اگه میتونین برای امروز عصر وقت بگیریم شیش به بعد خوبه ؟

میگم آره می تونین وقت بگیرین ؟

میگه آره حتما صبر کنین وقت بگیرم بهتون میگم چه ساعتی 



و من در خماری می مونم که چجوری دو ساله میرم پیش دکتر و نمی تونم به این راحتی که این نوبت می گیره نوبت بگیرم؟

آرزو چند سال پیش یه دوره مشاوره رفته بود پیش دکتر 

نکنه دکتر طرف اونهاست؟ 

بدجوری به بی طرفی دکتر مشکوک شدم 

خودمم به دکتر گفتم که خواهرشو می شناسید 

نگرانم 

خیلی نگرانم 




بابا امروز به خاطر درد قفسه سینه اومده بود 

نوار قلب و آزمایش و اینا.

فشار خون دارن 

نوارها رو تلگرام کردم برای متخصص قلب 

گفت خوبند 

فردا میخوام ببرمشون پیش دکتر قلب 

اگه یه غلطی بکنم و بابام راضی نباشه 

اگه جوش بزنه و فشار بهش بیاد چی؟ 

چی کار کنم؟ 

تهران که بودم با خودم می گفتم به دکتر پیام میدم و میگم باهات مخالفم که سه ستاره بودنش مهم نیست مهم اینه که چرا ستاره هاش ناموفق بودن 

چون سه ستاره بودنش هم مهمه آخه حس می کنم آبروم میره اگه کسی بفهمه 


خانم تبریزی که همه رو شوروند سر من که باهام روبوسی کردن :) بهش گفتم من باید ترکی یاد بگیرم و هر شب باید یه جمله یادم بدی :) 

قبول کرد 

با اجازتون اینا رو امشب یادم داده : 

نجورسَن یعنی چطوری؟ 

یاشا یعنی زنده باشی 

یاخجی سان یعنی حالت خوبه؟ خوبی؟ 



آره دیگه اینجا سرخط هامو میذارم که تمرین کنم :) 



صبح تو اتاق استراحت موندم

سارافن رو پوشیدم و برای صبحونه وقت نذاشتم و باعث شد که بخوابم دو سه بار بیدار شدم اما دوباره خوابیدم 

وقتی زیرزمین باشه و رفت و آمد بسیار محدود، خوابت می بره

خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت ۱۳ بود 

سریع پوشیدم و ملافه ها و پتو رو جمع کردم و زدم بیرون، قبل اینکه عصرکارها بیان و با چشای از حدقه بیرون منو اونجا ببینن 

ماشینمو خیلی وقت بود نیاورده بودم 

ماه پیش ۹۰ درصد صبحکار بودم و پیاده میرفتم سرکار 

اما دیشب ماشینو برداشته بودم 

دیشب که رفتیم خونه ی خواهرم :( 

ظهر گفتم عزیزم خیلی وقته سواری نکردم 

و رفتیم تو جاده 

رفتیم به قصد برف ریز 

با اینکه دقیقا رو به شمال می روندم و کوههای برف دار و سرشون مه گرفته رو می دیدم اما حالم خوب نبود 

اعصابم قاطی بود 

حتی بااااز! یاد حسین افتادم 

بیزار از دختر بودن 

و با خودم می گفتم تو هر چقدر هم بگی خوشبختی چون چاهتو پسری نیست که با لوله اش باز کنه پس خوشبخت نیستی 

چون انتخاب نشده ی ترشیده ی به چهار ماه پشیمون کرده شده ای هستی که کسی رغبت نمی کنه انتخابت کنه 

آقای ع. در حدود ۵۰ سالگی رفت با یک خانم معلم سی ساله ازدواج کرد و احدی نتونست بگه ترشیده 

چون پسره 

چون پسرها که چاه ندارن اونا چاه باز کن هستند حتی اگه ۵۰ ساله باشن 

رفتم و وارد روستا شدم 

روندم و رفتم بالا 

رفتم بالا 

رفتم بالا 

رفتم بالا 

رفتم بالا 

فقط دلم میخواست روستا رو تموم کنم و بالای تپه ی بالای روستا از ماشین پیاده شم و چند وقیقه تو فضای آزاد نفس بکشم 

همین 

تا به انتهای روستا رسیدم 

دو تا ماشین در همون هدفم دیدم 

و یه عالمه پسر فکر کنم ده نفر 

دور زدم 

و برگشتم 




الان که دارم می نویسم متوجه شدم که اینقدر اعصابم خرد بوده که حواسم نبوده جاده برف ریز انحراف دوم از جاده بود و نه بعد از غار 

من انحراف اول رو پیچیده بودم که به غار می خورد 

داخل شهر هم دوبار مسیرها رو اشتباهی رفتم بس که اعصابم خرد بود 


* اسم یک روستاست


این ماه هفته ای دو شب درخواست کردم و یک روز آف 

اولین اتفاق مزخرف دقیقا برای روز آف پیش اومد 

دقیقا رسیدم خونه و دیدم مامان علی و خانواده اش و داییم و خانواده اش خونمون هستن 

و ماجرای خط بازی پیش اومد 

روز بعد از شدت انفجار شب قبل هنوز عصبانی بودم 

همون شب قبل شیفت عصر!!! قبول کردم تا خونه نباشم در حالیکه پیشنهاد شیفت صبح هم بهم شده بود 

اما نخواستم خونه باشم 

ظهر میخواستم راه بیفتم فهمیدم سیسمونی خواهرم رو همون روز میخوان ببرن 

به دلم اومد 

چون روز قبلش خیلی اصرار کرده بودم (قبل دعوا) که برای فردا برنامه ای دارید یا نه و گفته بودن نه 

نرفتن 

الان اومدن 

الان مثلا ومدیم مهمونی 

مامانم کوچیکه بحثش میشه و بعد با دست منو نشون میده و میگه مثل این میشی 

به خواهرم میگم سکوت کن اومدیم یه ساعت خوش باشیم 

بعد برای عوض کردن جوّش کاسه آجیل رو که خودم داشتم میخوردم میذارم جلوش که یهو مامان سریع بحثو عوض می کنه به سمت من که این ادب نداره که خودش شروع کرده به خوردن .

جوابشو دادم و الانم اومدم تو اتاق و اعصابمم خرده 

به شدت دارم به ۸ تا شبم فکر می کنم یا به عبارتی به ۱۶ روزی که از صبح تا شب تو خونه ام!!!!! متوجهید؟ متوجهید؟ 

خدا فقط بکشدت هر چه زودتر 

اون روز مادربزرگم میگه من خریف زبون مامانت نیستم 

خوب مامان جون از من می نالی دیگه؟ می بینم که این اخلاقمم به توی عن رفته ! 


فکر کنم اندازه جزوه ی یه درس دو واحدی برام نوشته و نوشته و نوشته و خودشو هلاک کرده طفلک که زود و خشک قضاوت نکن 

باز من میام فرت زود برداشت می کنم 

اون کارگاه حال خوب رو هم شرکت کرده بودم که بعدش اومدم یکی از بدیهی ترین اصولش که زودباور نباش رو رعایت نکردم و اون فاجعه ی وحشتناک رخ داد 

برای همین هم خیلی وقتها میگم جز قرص چیزی رو من اثر نداره 






چند روزه زیاد یاد حسین می افتم 

امروز بیدار که شدم اولین تصویری که اومد جلو چشمم اون بود که با لبخندی دوست داشتنی و حالتی خیلی مهربون بهم گفته بود به به ببین کی اینجاست 

و با خودم گفتم واقعا دوستم داشت 

چرا یادم میاد؟ 

فازم رفته پایین می دونم 

خدا رحم کنه 

هشت شب یعنی ۱۶ روز بیکاری و صد در صد باعث میشه بیشتر یادم بیاد 

خوب چکار کنم اضافه کارم کم بود :/ یعنی طمع کردم که اضافه کارم بیشتر شه 

چون پولها ارزشی نداره 


واقعا من چجور آدمی هستم؟ 

۲۳۰ هزار تومان پول دادم و از گرونترین مغازه یه اتوموی هشت کاره خریدم (مال قبل گرونیها یا اول گرونیها) بعد اصصصصصصلا موهام حالت نگرفت و شرح ما وقع رو نوشتم واستون و عکس هم گذاشتم دیگه 

اون وقت ببینی که موهاتو ببافی فر میشه! 

بعد چرا موهامو نمی بافتم؟ چون باورم نمیشد بافته شن و هیشکی هم موهای منو نمی بافت و می گفتن بلد نیستن! خودم بافتم اول از فرانسوی شروع کردم 

موهای کوتاهم را بافتم!

الان که بلنده روی شونه هامه! اما می بافمشون فقط برای اینکه میگن بافتن از کش بستن بهتره گرچه وقتی موی کوتاه رو میخوای ببافی باید محکم ببافی که خودش دوباره مثل کش سفت میشه اما خوب وقتی موها رو باز می کنی فر شده پرحجم شده 

موهای بسیار کم پشت من 

بالاخره راهی برای بیزار نبودن ازشون پیدا شده :) 

۲۳۰ هزار تومان! 

و فقط ویوش (wave) رو موهات کار کنه! 

:| 

:) 


دیروز برادر کوچیکه سینها را برای اولین بار به صحبت تو آبدارخونه دیدم 

متولد ۷۳ هست 

بعد نمدونم چی شد که از زمان حرف زدم 

و اینکه حس می کنم زمان با تمام سرعت و قدرت داره می دوه و من اصلا باورم نمیشه 

مثلا من اصلا باورم نمیشه این سه ستاره اول تابستون اومد خواستگاریم! 

یا من شهریور بود رفتم کلاس سه تار 

یا الان دقیقا کی چشممو عمل کردم؟ 

دیگه نگمتون که اصلا فرق دوشنبه و چهارشنبه و شنبه و سه شنبه و جمعه و پنجشنبه رو نمیفهمم 

ای بابا 

اینکه شوهر نکنی و مجرد بمونی را میشه باهاش کنار اومد و گفت به درک 

هر چند گاهی یه جاهایی بازم برای یه چند ثانیه دلت میسوزه 

اما 

اینکه رشد نکردی و یه بچه ی ۳۳ ساله هستی.

دیروز این جوون ۲۴ ساله مثل یه آدم متشخص باهام صحبت می کرد 

کاری که من اصصصصصلا نمی کنم 

منظورم متشخص صحبت کردنه 

من حتی با اونم داشتم دوم شخص حرف میزدم 

من با هممممم دوم شخص و خودمونی حرف میزنم جوری که سریع بهم اعتماد می کنن و حتی گاهی دل نگرانیهاشونو بهم میگن 

ولی خوب برای خودم چه فایده؟ 

هیچی 

فقط حس راحتی بکنم تو بخش، همین 




دارم فکر می کنم من از اونهام که وقتی بازنشسته بشن آایمر یا سکته یا هر مریضی دیگه ای را به سرعت میگیرن 

آخه می دونی من سال ۸۹ دو ماه هرررررررد شب اونقدر گریه می کردم که بالشم خیس میشد 

پایان گریه هام وقتی بود که دوباره رفتم سرکار!

فکر کن یه دختر۲۵ ساله وسط خونواده شلوغ اینجوری شدم

حالا وقتی بازنشسته بشم 

یه زن رو به سالمندی و تنها هستم 

زندگی تک بعدی من بدون رشد 


وقتی همسن و سالهامو می بینم.

بیخیال 

اینا رو همه رو نوشتم که نوشته باشم حداقل خودم می دونم که اصصصصصصصلا دنبال تغییر این شرایط نیستم


با دست علامت دادم که نمدونم

گفت اگه میخوای بیای که یک ساعت دیگه میریم 

خوب من حسم اینه که ماشینم؟ آخه خواهر باردارم و اون یکیو هم میخواد بگه بیان و اونا اسنپ می خوان بگیرن 

یا خودم؟ 

کادویی که دیروز دید گرفتم را به عنوان منت کشی من قبول کرده؟ 

الان خیال کرده لباسی که دیشب خواهرم گرفته از طرف منم بوده؟ (آخه من کاغذ کادوشو دادم به مامان علی و اون لباسی که خریده بود را هدیه کرد به مامان و مامان با تعجب بلند شد ببینه کادویی که من خریدم سرجاشه یا نه چون دید کاغذ همون کاغذه) 

نه چون بابا بلافاصله بعد از کادوی مامان علی بلند گفت پس کو اون کادوی دیگه؟ 

و خواهر باردارم به جای من جواب داد 

همینطوری داره راه میره و حرف میزنه 

چه فایده آشتی کنیم آخه مادر من؟ 

تا شب دوباره دعواست 

نباشه هم فردا دعواست 


کادومو برداشتم از تو هال 

بس که اعصابم سر حرفهای مامانم به خواهر باردارم خرد شد 

جلوی دامادها هیچی ندادم 

فقط بابا گفت یک کادوی بزرگ دیگه بود کو پس؟ 

خواهر باردارم گفت بعدا میده 

مامان علی هم دید دامنها رو گفت اوووو اینا رو خریدی؟ (می دونست از تهران دو تا دامن خریدم) گفتم نه اینا برای خودمه 

:( 


مامان 

اعصابم خرده 

می دونم که اعصاب تو هم خرده 

الان چکار کنیم؟ :| 

اه 


نهار رو خوردم و وسطش فهمیدم مامان موهاشو کوتاه کرده 

موهاشو هم خودش رنگ قشنگی کرده بود 

بابا گفت خوب دیگه تبریکای ما رو هم که پذیرفتی 


پا شدم رفتم تو اتاق و اون دو تا دامنی که واسش خریده بودم رو کادو کردم 

اما دوست نداشتم بدم دستش 

ته دلم نغمه چه آشی چه کشکی هست 

اومدت تو هال 

از کنارش رد شدم 

و گذاشتمش رو میز جلوی مبلها 

اونم چیزی نگفت 

این کار رو کردم بخاطر اینکه دوست نداشتم وقتی میخوان براش مراشم بگیرن و دورش را پر کنن منم بیام کادو بدم 

گرچه امروز نیم ساعت دیرتر اومدم خونه اما به خواهر لوم شکسته ام که الان کنارم نشسته گفتم و تاکید کردم که حتما به مامان بگی اینها رو از تهران خریده دلم نمیخواد فکر کنه امروز خریدم 


دلم نمیخواد فکر کنه واسه آشتی خریدم 

اینها رو روزی خریدم که حالم خوب بود 



داشتیم لباسها رو از یک کمد به کمد دیگه جابجا می کردیم 

یه تاپ شلوارک قهوه ای تیره مامانم برداشت و گفت از توئه؟ گفتم آره گفت میخوایشون؟ گفتم آره 

خوب حقم داره بپرسه 

من هیچ وقت نمتونم اینا رو بپوشم 

هیچ جا 

شش سال پیش وقتی رفتیم لباس سر عقدی بخریم من همش تاپ شلوارک برمی داشتم 

یه دونه هم تاپ دامن کوتاه 

مامانم می گفت چیزی بردار که بشه بپوشی و من فکر می کردم میشه پوشید میشه پوشید 

و خودمو با حسین تو خونه خودمون تصور می کردم و اینکه بالاخره میشه لباسی رو که دوست داشت پوشید 

بنظرم حق دارن ضد این همه تبعیض بجوشن دخترا 

لباسهامو نگاه می کنم 

شلوار تیشرت 

تیشرت 

تیشرت 

تیشرت 

بازم تیشرت 

تنوعش آستین بلند شدنشونه :/ 

دامن های بلند ماکسی 

دو تا هم بیشتر نیستن 

حتی نمیشه دامنی زیر زانو تصور کرد 

یه دامن گرفتم بللللند ماکسی 

حریر سبز 

بی نهایت خوشگل 

آستر هم داشت 

اما آسترش تا زانو (یا زیر زانو) بود 

گفتن نع! نمیشه بپوشی 

تموم شد 

اون دامن رو هم الان دیدم 

فکر کن 

باید همیییییییینجور بشینی و منتظر باشی تا روزی یه مرد بیاد بگیردت تا بتونی عقده های لباس پوشیدنتو وا کنی!!!! 

خوب فکر کن وقتی اون مرد بخواد بره چند تا ضربه رو با هم می خوری؟ هه :))

ای بابا 

ای بابا 

از اون روزها شش سال گذشته 

از این روزها هم شش سال دیگه بگذره میشم سی و نه و چهل 

و اینه اینکه زن جنس دومه 

چون تو اون سن هم نمتونم چیزی که دوست دارم رو بپوشم 


اسلام 

تو چجوری این همه ادعا داری در مورد من؟ 


اون تاپ شلوارک قهوه ای رو خریده بودم واسه باشگاه 

باشگاه هم که نرفتم 

فکر کن که لباس را فقط تو باشگاه بتونی بپوشی! 

بعد تاپشو یبار دیگه پوشیدم 

شبی که رفتم پیش اون م ش ا‌ و  ر  

برای همینم ازش بدم میاد 

تاپ رو شستم و انداختم رو بند 

خشک بشه میذارمش تو همون لباسهای اضافی 

تمام اون تاپ شلوارکهای بیست و هفت سالگیم رو هم همون دوران عقد وقتی به بن بست رسید رد کردم 

آه قلبم :(


حالت خوبه پاییز؟ 
خوشم میاد هیچی هم نمیشه و همش تو خوابه 
اما تو خواب هم وسواسیت پررنگ ترین قسمته 
واقعا مغزم محاسبه می کنه برای دین این خوابها؟ یا گرم و سرد بودن اتاق و بیدار شدن وقت نماز اما بلند نشدن باعثشه؟ البته قبل نماز داشتم خواب رو می دیدم فکر کنم 

خنده دار نیست که الان اون قدری بیدار هستم که بنویسم 
اما دوباره چشمامو می بندم تا ادامه شو ببینم؟ 
امضا پاییز زیر پتو 

من خسته و دل گرفته ام 

امروز به شدت به کیوتیاپین فکر می کردم 

بعد یاد حرف دکتر ع. در موردش افتادم آنتی.

خوب اونا عوارض طولانی مدت بدی دارن 

خیلی بد 

خیلی بدِ خیلی بدی یعنی 

هیچ تاثیر مفیدی هم ازش ندیدم 

مگه برم آستان و بگم دکتر این دارو رو سال ۹۳ برام نوشتی و من تاثیری ندیدم.

اوم مای گاد که از ۹۵ پیش دکتر خودم رفتم و تهش رسید به قرصی که دکتر آستان سال ۹۳ برام نوشته بود و بهم افتاده بود و فقط اربعین رفتنم باعث قطعش شد 

تازه که شدیدا اثرش توی خونم اومده پایین :(

اما 

من با این خشم افسارگسیخته ی لعنتی چیکار کنم؟ 

ای خدا 


که ان شاءالله خودش و دخترش در سلامتی کامل باشن و دخترش سالم به دنیا بیاد و سالم باشند و خواهرمم به راحتی و آسونی بچه اش رو به دنیا بیاره 

درد نداره اما مشکوک به پارگی کیسه ی آب هست 

دیشب داشتیم تو آرایشگاه ها دنبال می گشتیم که تا آخر این هفته موهاش را های‌لایت کنه! :) 

دعا کنید براشون دوستان 

ممنونم 



این قسمت سریال گرگ و میش 

رسسسسسما داره مثال واقعی درخواست طلاق از طرف زن را نشون میده 

کار ندارم که الان اگه زنها که خیانت کنن مردها کمپلت باچاقو و چوبو. میفتن به جونشون به قصد کشت و این ربطی به اسلام نداره اما زن ها زور ندارن و حتی اگه حرف بزنن رسما امکان کتک خوردن هم دارن (مثل تو فیلم) 


اما کار دارم به اینکه زن درخواست طلاق میده و برادرش وکیله و داره میگه سخته 

حتی اگه توافقی هم بخوای طلاق بگیری سخته 

و بعد زن تنها آیتمی که داره اینه که شاغل بوده و خونه را با پول خودش خریده و داره به مرده میگه خونه و سکه ها و طلها رو هم میدم!!!!! تو فقط طلاق بده! 

این میشه اسلامی که داره چرررررت میگه زن مهریه داره و مرد هم حق!!! طلاق داره 

و این حق این طوری می کنه که زن نه تنها مهریه شو نگیره که هر چی داره رو هم بده تا مرد لطف کنه طلاقش بده!!! 

مرد میتونه زن صیغه کنه 

زن اگه مردش شناسنامه ای ولش نکنه نمتونه صیغه کنه! نمتونه شوهر کنه

 موردش یه خانم دندانپزشک که قبل من ماحرای طلاق داشته و هنوز شناسنامه ای شوهر داره!!!! 

خودم!! که یک سال و اندی شناسنامه ای شوهر داستم!!!!!! و شوهرم هیر شناسنامه ای زن و بچه داشته! 

این اسلامه 

اسلام میگه حق طلاق 

معنیشم اینه ای زن شما زندانی این مرد هستید هر وقت خواست آزادت می کنه تو حقی نداری! 

اسلام میگه حق تعدد زوجات و کاملا هم شرعی 

یعنی نمیاد بگه اون مرد که زن جدید گرفته عقدش باطله اگه زن اول راضی نباشه 

میگه زن نمیخواد؟ گورشو گم کنه! نمیگه اون زن ممکنه میانسال شده باشه و کی میخواد خرجشو بده؟ جمعش کنه؟ 


نمونه دیگه اش! میگه اگه مردی هر بلایی سرش بیاد و مفقود شه اصلا 

بعد همه باور کنن مرده 

بعد زنه مجدد ازدواج کنه 

بعد مرده n سال بعد زنده شه بیاد خودبخود!!!! عقد زنه باطله! 

حالا اگه عاشق معشوق باشن 

اگه زندگیش بهتر باشه 

اگه اصلا اینو بخواد و اونو نخواد 

اصلا مهم نیست تو مال اون بودی! برگرد سریع! 

نمیخوای؟ خوب دوباره میریم تو پروسه ی طلاق 





این میشه اسلام

نه چهار تا کلمه ای که رو کاغذ نوشته باشه 

اسلام وقتی می تونه داعیه حمایت از زن را بده که قوانینش را اینقدر متضاد نگه 

زن رو خر فرض نکنه بگه من تو رو بالا بردم 

تو اون حق رو دادی به مرد

نمدونم اون حدیث سجده کن به مرد و بیرون نرو بدون اذن مرد و 

خودتو فدا کن تو خونه چون علایق تو خواسته هات تمایلت به کار یا عدم تمایلت به کار 

تمایلت به معاشرت 

تمایلت به تفریح 

تمایلت به نوع پوشش 

هممم در گرو رضای مرده 

چون تو برده و کنیز مردی

چون تو اگه اینا رو  فدا کنی مردت به معراج برسه بهتره! 

تو موهاتو بکن زیر روسری که مررررررررررد اذیت نشه در اسلام داشتنش! 

مرد حتی در خیانت هم مقصر نیست یک زنی رفته قاپشو یده!!!! 

لابد اون م ش ا و ر هم یکی از نمونه هاش بوده و من قاپشو یدم! 


الله اکبر 

اعصابم خرد میشه به خدا از اییییییییزییین همه ادعا 



شوهر خواهر شوهر خواهرم بسیار شبیه برادر شوهرمه 

اون برادر شوهری که خیلی شبیه شوهرم هست و چند وقت پیش یه پست نوشتم که بهد چند سال که دیدمش انگار جوونتر شده بود بجای پیرتر 

اون برادر شوهری که تو اختلاف ها اومد و یه چیزایی گفت که من خیلی ناراحت شدم 

حالا این آقا را می بینم یه مهری برام داره 

از همون سالی که خواهرم ازدواج کرده تا الان هر چند دفعه که دیدمش همون مهر را برام داشته 

آخه خیلی هم خوش برخورده و خوب ناخودآگاه هم منو یاد اون میندازه

البته اگه یاد برادرشوهرم میندازه چرا مهر داره برام؟ چون در پس یاد برادرشوهر، خود شوهره؟ 



دیشب آرزو بهم گفت که باباش رفته پیش دکتر و دکتر گفته پاییز باید بیاد باهاش حرف بزنم 

من خیلی استرس دارم 

کاری را دارم انجام میدم که دلم میخواد انجام ندم 

من اعتمادی به این آدم سه ستاره ندارم 

استرس دارم 

آرامش ندارم بابت این قضیه و اینکه 

می دونم بابا نه تنها ناراضیه که اگه بفهمه بعد شش ماه این جریان دوباره شروع شده و من تا این حد رفتم جلو واقعا واکنشش چی خواهد بود؟ 


پیشاپیش از همه خانم ها و آقایون به خاطر مقداری باز بودن مطلب عذرمیخوام 



خواهرم معلمه عمه ام هم معلمه 

خواهرم به عمه ام میگه من تا آخرین روز مدرسه رفتم تا آخرین روز! 

عمه میگه خوب کاری کردی و از این در و اون در حرف میزنه و بعدش از خواهر شوهرش میگه 

چیزی که عمه میگه با چیزی که مادرشوهر خواهرم دیشب میگه کپی هم هستن: 


مادرشوهر خواهرم دیشب گفت قدیما که امکانات نبوده که 

زنه تو روستا رفته تو بیابون هیزم جمع می کرده بعد همونجا درد زایمانش می گیره و تنهایی بچه اش رو به دنیا میاره و با دو تکه سنگ! بند ناف رو قطع می کنه! 

دیشب با خودم گفتم که وای چقدر بد و چقدر وحشتناک و چقدر خدا رحم کرده که بلایی سرش نیومده و اصلا چجور شده که عفونت نکرده و‌.


امروز عمه میگه که خواهر شوهرش در آباد زندگی می کنن و با شوهرش رفتن صحرا علف جمع کنن که دردش گرفته و به شوهرش گفته برو پشت تپه!! و خودش بچه شو به دنیا آورده و با سنگ بند ناف رو قطع کرده!! 

من به عمه گفتم واسه چی زن پا به ماه بره علف جمع کردن؟ گفت خواهر تو هم رفته گفتم اینا با هم قابل مقایسه نیستن 

مامانم و عمه ام تو دهن من زدن که قدیمها همین بوده منم گفتم ما نباید افتخار کنیم و خودمون نباید بگیم این چیزا قدیمها طبیعی بوده 

این ظلمه آخه 

گفت خواهر شوهرم خودش میخواسته بره ظلمه؟ گفتم خوب خل بوده 


کار ندارم حالا به اوناش

۱. آیا واقعا زن پا به ماه که خودش می دونه انروز فردا یا لین هفته و هفته دیگه است بچه شو بزاد میره صحرا؟ 

۲. آیا واقعا باور کنم که زن موقعی که دردش می گیره و از وحشت درد زایمان میخواد قالب تهی کنه به شوهرش بگه برو پشت تپه؟ مگه جیش داره بره پشت تپه؟ 

۳. بچه دقیقا کجا میفتاده؟ ضربه مغزی نمیشده؟ 

۴. زنه با سنگ! بند ناف میزده؟ حال داشته اصلا؟ 

۵. اون زن اولی را کی جمع کرده برده خونه؟ خودش؟ 

۶. بچه رو توی چی می پیچوندن؟ 

۷. جفت بعد از زایمان بچه دفع میشه کی چک کرده که جفت کامل دفع شده یا نه؟ 

۸. این همه زن با قابله سر زا رفتن خیلی کار خدا بوده که زایمانهاشون اینقدر راحت بوده نه؟ که هم خودشون و هم بچه زنده می موندن 

۹. به این لیست سوالها باز هم میشه اضافه کرد 



من نمی دونم هاف بازگویی این حرفها چیه انصافا اما اینکه ظهر مامانم به عمه ام میگه به این(پاییز) نگین چون جبهه می گیره خیلی برام جالبه 

من میگم خود ما زنها نباید این چیزها رو بگیم یا حتی افتخار کنیم 

اینا جهل هست و فقر 

و دیگر هیچ 


حال فاطمه بهتره 

اما من نمی دونم زردی چقدر طول بکشه خطرناک میشه و به قول معروف سکل میذاره البته زبونم لال خدای نکرده 

اصلا از کجا بفهمیم؟ :/ 

بیدار میشه گریه می کنه رنگش سفید شده 

فردا ازش دوباره نمونه می گیرن ببینن زردیش خوب شده یا نه 

خدایا به حق صاحب اسمش سلامت باشه 

من اون روز دیدم رو دستهاش خط های سفید افتاده گفتم چرا اینجوریه؟ انگار خشکه باشه دلت بخواد کرم بزنی گفتن عادیه (تو خونه مون) 

رفتن دکتر دکتره گفته از کم آبیه :| 

همون کم شیری :( 

نیم کیلو وزن کم کرده در طی شش هفت روز تولدش 

به طور عادی بچه باید تو روز دهم وزن روز اول را بگیره 

خوب الان فاطمه تو سه روز میتونه نیم کیلو رو دوباره جبران کنه؟ 


آقا 

خوب من روز قبلش گفتم این زرده

دکتر هم نوبت گرفتم و بردمش 

شلوغ بود 

برا عصر گرفتم 

خودم همون عصری بود که خوابم برد! 

اینام مهمون اومده نرفتن! 

و شب بعدش رفتن که دکتر گفته زردیش زیاده 

چون به شکم رسیده بوده :( 


مامان گفتن به علی و فاطمه خیلی شیرین تر از خاله گفتنه 

تازگی حتی به بچه هایی که محل کار می بینم هم میگم مامان 

مامان و نه خاله 

خاله یعنی غریبه 

آره تا چند وقت پیش که تصمیم گرفتم به این دو فرشته کوچولو نگم خاله با خودم می گفتم به بچه های مردم میگی خاله به بچه های خواهراتم خاله؟ 

اما امروز بود یا دیروز که به بچه غریبه گفتم مامان! 

و چه لذتی داره این کلمه رو به یه بچه میگی 

و چقدر خوبه که من بچه ها رو دوست دارم 

و دستشونو می گیرم یا دستم رو روی قلبشون می گذارم باهاشون حرف میزنم سر به سرشون میذارم تا استرسشون در پراسترس ترین جای این شهر کم بشه :)

چقدر خوبه که تو دل من هم یه عاطفه ای هست که داره اینجوری خرج میشه :) 

مامان خانم کجایی ببینی دختری که تو دبیرستان به طعنه بهش می گفتی عاطفه (بی عاطفه) اون قدرها هم بی عاطفه نیست :) 







فکر کنم من مهرطلبم :| خیلی خصیصه ی بدیه انگار :| 

مداد چشم سفید خریدم :) 

دو تا پنس و یه حلقه کش رنگی هم خریدم ولی فکر کنم تو تاکسی جا گذاشتم


خوب در چشم انداز آینده من پیری نیست 

چون اصلا دلم نمیخواد پیری رو ببینم 

هر بار بالا سر مریض پیر پوشک شده سکته کرده آایمر گرفته زیوار دررفته یا هر چی دیگه میرم با خودم میگم خدایا منو به این روز ننداز 


عمو محمدتقی زن هم داشت و مرد 

سی سالش بود 

بی وارث 

سقوط کرد 

در سلامت مرد 

منم دلم میخواد پیر نشم 

در اوج بمیرم 

مثل عقاب :) 

دلم میخواد هزار و چهارصد رو نبینم 

می دونی 

نه آدمهای جدید رو دوست دارم 

نه سبک زندگی جدید 

نه دنیای جدید که همه پررو و پرتوقع و دست به خودکشی و طلاقشون ملسه 

دست به خیانت و رفیق بازی و سر دیگران کلاه گذاشتن و اختلاس کردن و خون خوب و ژن خوب شدنشون. 

وای خدا دلم اصلا دیدن سال های بعد رو نمیخواد 

انگیزه شو ندارم جداََ


وقتی که مجردی 

سعی می کنی ارتباطاتت رو وسیع کنی 

غافل از اینکه بقیه این طور برداشت می کنن که میخوای خودتو بچسبونی! 


مگه اینکه هی از غمهات بگی و اونام برات سر ت بدن! یا برات نسخه بپیچن یا بگن مجردی برو حالشو ببر! 

متاهل ها هیچ وقت تو رو آدم بزرگ فرض نمی کنن 

هیچ وقت 

تو اگه بزرگ بودی قاطی اونها میشدی 

پس بزرگ نیستی 

کامل نشدی که انتخابت کنن 

ناقص موندی 

برای همین اونها فکر می کنن که باید همیشه لطف کنن و تو رو طفیلی بدونن و هی دستتو بگیرن 

یا به سان با پنبه سر بریدن فاتحه تو بخونن


خیلی ناراحتم 

خیلی زیاد



میرم از پارکینگ مجتمع روبرومون ماشینو بردارم 

طبقه همکف لباس فروشی مردانه و نه‌ و.

تا موقعی آسانسور برسه هی به ویترین ها نگاه می کنم 

اصلا برام رنگ و رو ندارن 

با خودم میگم نیازی ندارم 

واقعا از سنی که می گذره دیگه خرید برای خوش تیپ شدن معنی نداره 

فقط جهت ی نیازه 

حالا فکر کن که من قبلا هم برای خوش تیپی خرید نمی کردم آدم وسواسی نمتونه خوش تیپ باشه 

رو ویترین مغازه مردونه یه لحظه به خودم گفتم فقط اگه تو باشی دلیل داره برم خرید 

اسمشم خرید سرعقده! :)

پس 

بیخیال :) 


همسایه دیوار به دیوارمون یه پیرزن عنتره که ما بیست ساله همسایه ش هستیم 

یادمه سال اول عید دیدنی رفتیم خونه ش

پسرش تو شهرداریه هر چند سال میاد در خونه شو آسفالت می کنه جوری که شیب کوچه به هم میخوره و آب از این سر کوچه به اون سر، روون نمیشه و دقیقا دم خونه ما جمع میشه! 

اومدیم بنایی کنیم (من راهنمایی بودم) کامیون اومده بود آجر بریزه خونه روبروی خونه ی ما عقب‌نشینی نکرده و ما فضا نداشتیم همسایه ی خونه روبروی اون عقب نشینی شو کرده بود (خودشم عقب‌نشینی نکرده) کامیون اومد آجرها رو بریزه اونجا 

نمی دونید چکار کرد 

کند و گذاشت ته سرش 

طفلک بابام چقدر جزّید 

چه دعوایی شد تو کوچه 

اومده بود پشت کامیون وایستاده بود!! که نتونه بریزه! 

رفت و سریع به شهرداری گفته بود که نکنه ما عقب‌نشینی نکنیم! 

یادمه چندسال بعد این کار زنگ زدن رو برای همسایه ی دیگه ای هم انجام داد 

تازه با کمال پررویی اومده بود به ما هم گفته بود بیاین شما هم بگین! 

هیچی 

مامانم هرسال آش بی‌بی می‌پزه و برای اون هم می‌برد هیچ سالی قبول نکرد 

بهانه ترش کردن معده اش! 

می تونست برا همون پسرا و دخترای عنش که همیشه پلاس هستن نگهداره (مثلا و اگه واقعا مرض معده داره) 


زد و مریض شد 

نمدونم چه مرضی گرفت از گواتر از ریه نمدونم 

بستری بخش خودمون شد(۹۳) 

بعدش بردنش مشهد و عمل و.

آمپول داشت مامان گفت برای رضای خدا برو بزن 

خودش هم ازش سر زد چند باری 


باز هم تا خوب شد دوباره خریت از نو 

یکی از مسائلی که داریم اینه که تا ماشینمو سالی یک‌بار بذارم اونجا میاد در خونمونو میزنه! که بیاین وردارین! که پسرم میاد! در حالیکه کلی جا هست اونجا! کلللللی 

اندازه ۳ تا ماشین 


به مامانم گفته از من تحقیقات کنن میگم نمیشناسم! 


چند وقت بعد آمپول‌هاش از شبکاری اومدم تا خوابم برد اومد خونمونو زد که ماشینتو وردار‌‌. مامانم گفت برو دعوا نشه 

رفتم و در خونشو زدم و گفتم تازه از شیفت اومده بودم تازه خوابم برده بود باشه حاج خانم عیبی نداره 

گفت بیا تا بهت بگم 

گفتم نمیخواد عیبی نداره باشه 

بلند بلند گفتم و اومدم 


چند وقت قبل تو بیمارستان تو واحد سیستم بودم (با مانتو و نه روپوش) 

تو اون اتاق ‌کوچیک وسط راهرو 

اومده بود که آمپول منو کسی هست بزنه پا ندارم تا تزریقات برم 

همکارم (هم شغلم نبود) جوابشو داد 

بعد دیدم زنه هنوز وایستاده همکارمم نگام می کرد گفت چیکار کنیم؟ منم شونه بالا انداختم (و غیر نگاه اول نگاهش نکردم) 

زنیکه پررو 

برو بمیر 

حتی سلام هم نکرده بود! چجوری منو از اونجا پیدا کرده بود نمی دونم!! 

چقدر پررو 


مامانم میگه احتمالا ازم دعواهای ما با خودمون و سروصدامون بوده که ازمون بدش میاد 

گفت آزارمون و دعوامون که با اون نبوده 

اما بی‌آبروییش باعث شده که اینجوری کنه باهامون 


صبح که از شب‌کاری اومدم ماشین بابا جلو پارکینگ بود 

منم ماشینو در همون جای معهود گذاشتم و اومدم خوابیدم 


انصافا فکر کردم بابا مثل همیشه ماشینمو جابجا کرده 

ساعت ۱۵ و ۱۵ دقیقه!! (به ساعت و بدموقعیش توجه بفرمایید) اومده زنگمونو زده و با داد زدن همیشگیش که ماشینتونو بردارید 

آخه لعنتی مگه جلو خونه ی توئه؟ 

والا همسایه سمت راستیمون با اینکه ماشین داره (مستاجره) وقتی ماشینمو تو عقب نشینی خونه روبروییشون میذارم (بارها و بااااارها) چیزی نمیگه 

و پشت سر من میذاره 

وقتی رفت به مامان گفتم من تو اتاق میمونم دوباره که اومد بگید دخترم نیست هر وقت اومد میاد برمی‌داره گفتم دروغ هم نگفتید من نمیام تو هال 


بعد ۵ دقیقه دوباره اومد 

مامانم همینو گفت 


می دونید چی گفته؟ داد زد دخترت کدوم گوریه؟ 

مامان منم گفت گور تو!


برای دکتر پیام دادم این پسره احمق دوباره راه افتاده بهم پیام بده و زنگ بزنه 

کل این پیام رو تو تلگرام واسش فرستادم 

بعد چون می دونستم تلگرامشو دیر چک می کنه و واتس آپم رو هم از رو گوشیم حذف کردم براش پیامک کردم 

چندین پیام شد و تهش هم گفتم که من با این چراغ موشی آشغال عوضی چیکار کنم 


بر مبنای همه رو تیر چراغ برق می گیره ما رو چراغ موشی 



دکتر هم نوشت فقط بی محل باش


چهره‌مو آرایش می کنم 

پنکک و رژ گونه ای که هر دو رو جدیدا خریدم استفاده می کنم 

خیلی قشنگ میشم 

واقعا ها 

این رژ گونه جدید یه رنگ گلی روشن خیلی ملایم هست و واقعا بهم میاد 


اما 

دلم پر از غم شده 

ای لعنت بر عصر جمعه که این متن رو از ظهر شروع کردم و حالا که غروبه دارم تمومش می کنم و تمام غم تنهایی تو عصر جمعه شدیدتر میشه 


به مامان میگم هر کسی تو زندگیش یه چیزی کم داره 

و خودم سعی می کنم با همین جمله دل خودم رو آروم کنم 

اما دل من کی آروم واقعی بشه خدا می دونه 

ظهر جلوی آینه میگم کاش این کارها رو پنج شش سال زودتر می کردم که حسین بود تا لذتشو می برد 

بعد میگم فدای سرم خودم لذتشو می برم 

اما اینکه تو جامعه که میای سرکار و باید مواظب باشی برات نزنن 

و یا پسر کوچولوی متاهل هفتادی برمی گرده بهت میگه مالوندنی‌ها رو خوب مالیدی! و چاله چوله ها رو پر کردی

و بعد که می بینه ناراحت شدی میاد عذرخواهی می کنه، کجا.

و تعریف شوهر کجا. :)




معنویت تو زندگی من جایی نداره 

و برای همین وقتی ازدواج رو میذارم کنار معنیش این نمیشه که کیسهای ازدواج به سمتم رو بیارن 

معنیش واقعا میشه این که ازدواج دیگه نباید در ذهنم باشه چون سالهاست در کار نیست 

نمی دونم آیا از اثرات پست باغچه پیچک هست یا نه 

ولی از موقعی که اون کامنتها رو خوندم تا الان که ۲۴ ساعت از آخرین کامنتم می گذره غم بزرگم برگشته و سرجاش نشسته 

وقتی در پایان هر روز میگم یه روز دیگه هم گذشت 

وقتی در پایان هر سال میگم یه سال دیگه هم گذشت 

وقتی در پایان ۹۹ باید بگم یه قرن دیگه هم گذشت 

و وقتی زندگی ها و آدم ها سیاه و وحشتناک تر از قبل میشن 

واقعا چه امیدی به آینده است؟ شایدم فقط حوصله ام سر میره که غصه میاد سراغم، نمی دونم 

ولی هرچی هست خوب نیست این حال 


وقتی خبر بهتر شدن اندک مادربزرگ رو از بیمارستان دادند (که قطعی نیست البته و ما میگیم ان شاءالله بهتر شه) و داداش کوچیکه هم اومده و من امشب آخرین شیفت کاری ۹۷ رو میرم (شب چهارشنبه سوری!) 

دیروز عصر به خاطر فراموشکاریهای زنجیره ایم سرما خوردم 

چشم پزشکی را حداقل تا پنجم الی هفتم از دست دادم 

شارژرم و قطره های چشمیم و بهترین لوازم آرایشم و ژاکتم! همه با هم گم شدن!! 

و امروز هم برف می باره 

:| 

صبح تنها آزیترومایسین باقی مونده رو خوردم 

دیشب یه کلداکس و ژلوفن رو با هم خوردم تا سردردم آروم شه و همومجا خوابم برده 

و صبح بیدار شدم می بینم رویم پتو نیست! 

پتو افتاده پایین تخت :| 

در بین دو اتاق فقط یک لکّش باز بوده که گرمای بخاری از اون اتاق بیاد داخل

دوباره میخوابم و وقتی ۹ بیدار میشم خواهرم میگه بخاری خاموش بوده!!!!! :| 


خواب دیدم

یهو خواستگار برام اومد 

با چند تا مرد و زن 

اولش به خاطر یهویی بودنشون هول کردم 

اینکه خانمه داخل اتاق! 

اما بعدش احساس کردم ازم خوششون اومده 

مرده هیئت علمی بود 

داشتم می پرسیدم یعنی استخدامه؟ 

چه حس خوبی داشتم

پرسیدم متولد چند هستن؟ گفتن ۵۰! 

خواهرم گفت میذاشتین ۱۲۰ ساله بشه بعد دامادش کنین!

می گفتم نهههه اینجوری نگو 

اینجوری حرف نزن 

گفت شوخی می کنم 

گفتم ببین بلند شدن! 

خواستگاری تو خونه ی خواهرم بود 

فقط من بودم و خواهرم 

بلند که شدن هی گفتم شیرینی هاتون رو نخوردین 

میخواستن برن هی داشتم دنبال فرصت می گشتم بگم اجازه بدین فکرامو بکنم شما تماس بگیرین 

یهو مامان از در اتاق اومد داخل و برق رو روشن کرد و بیدارم کرد! 




البته الان که دارم می نویسم با خودم میگم 

متولد ۵۰ که سن اون سوپروایزره که اون شب پرسیدم 

وسایلی که دنبالشون می گشتم همون وسایلی هست که گمشون کردم 

هیئت علمی هم که شوهر دخترخاله ی پزشکم که پی اچ دی گرفته شده هیئت علمی فردوسی 



ولی کتمان نمی کنم از اینکه یه خواب دیدم که توش حسم خوب بود خوشحال شده بودم خخخخ گرچه الان با توجه به توضیحاتی که دادم اضغاث احلام بوده


برف! الان چه وقته باریدنت بود؟ 


مادربزرگم رو امروز به دستگاه وصل کردن 

رفتم اونجا 

اول که دیدمش گریه ام گرفت 

خودمم برام جالب بود که بغض کردم 

بعد شروع کردم ساکشن 

بعد سر تخت رو آوردم بالا (میگم چون برای این کار رفتم خدماتشون رو دیدم و بعد کمکشون و مادربزرگ رو با بابا سه نفری کشیدن بالا من لوله رو گرفته بودم) 

بعد جای سوند معده رو درست کردم و رزیدو رو چک کردم 

بعد 

قرصشو دادیم 

بعد باز ساکشن کردم 

برای برداشتن دستگش دختره ی زپرتی شون گفت کم داریم و برندار! گفتم شما میتونی با دستگش نایلونی؟ گفت آره اصلا خودمون ساکشن می کنیم شما نکن گفتم خوب بیاین شما بیاین کار خودتونو بکنین 

انقدر بی ادب که وقتی از دختری که دستکش میخواست بهم بده داشتم می گرفتم اون به اون زپرتیه گفت این همکاره ولی بازم شعور نداشت!

هیچی 

ترشحاتش غلیظ بود 

به سرم زد بره آیسیو 

اینجا care شون خوب نبود 

سوند معده اومده بود بیرونتر 

ترشحات غلیظ بود 

اکسیژن رو ۵ لیتر بود!!! 

گاواژ را باید همراهی انجام بده که خوب مشخصه چی میشه 

اصلا از کجا معلوم؟ که عفونتش ازم گاواژ نبوده باشه؟ و من که نرفته بودم زودتر و یاد بدم گاواژ اصولی رو.


خلاصه کنم به زور بلا با کلی تماس گرفتن و پیش سوپروایزر رفتن و تماس با دکتر عفونی و بعد تماس عمو با رئیس خودم که برش زیادی داره و باز تماس من با اون و باز تماس هدایت و باز نه آوردن سوپروایزر و مترون خودمونو!!! آخرش تماس رئیس خودم که تمام خم و چم قانونی رو بلده مادربزرگ را آوردیم آیسیو داخلی خودمون چون آیسیوی اونها تخت خالی نداشت 





حالا 

ماییم و این داداش کوچیکه و مامان و خودمون و وعده ی مسافرتی که داده بودیم 

اینکه داداش کوچیکه شدیدا میخواد بره مسافرت 

مامان هم ته دلش میخواد بره 

اما نهایتا میگه اگه بریم و چیزیش بشه و مجبور شیم برگردیم چی؟ 


داداش که سربازه 

خواهرم بعد عید دوباره کلاسای دانشگاهشه بعد میشه رمضون و بعد تابستون


نمی دونم چکار کنم 

می دونم که ازم توقع میشه برم سر بزنم 

عموجان امروز پرسید شیفت بعدیت کی هست 

الانم از بابا پرسیده 


چی کار کنم؟ 

پارسال عید هم مسافرتمون کنسل شد 

ما کلا دو بار رفتیم شمال 

یبار خانوادگی رفتیم کربلا 

تمام! 

اینا میگن هیچ تضمینی نیست که بعدا بریم راست هم میگن 

گرچه بخوای و برنامه ریزی کنی میشه ولی خوب.

شای هم همین که دلمون میخواد بریم و 

و کلا عید کلا زیاد جایی برای رفتن نداریمه 

چی بگم 

میشه نظر بدید؟ 



ظهر میرم سر کار 

خدایا شکرت 

ان شاءالله که انرژی برمی گرده 

وقتی قیافه های شاد همکارا رو ببینی حتما روت تاثیر می گذاره 

این چیزیه که همیشه در شیفت ها دنبالشم 


حالا قبول دارم که معمولا آدمها عصر میرن جایی 

ولی خوب کو تا حداقل چهار و پنج بعدازظهر 

کسی خونمون نیومد 

حتی خواهرام که دیشب تا نه شب اینجا بودن نیومدن 

مامان علی تو تلگرام ندشته ما صبح نمیام اونجا! 

مامان فاطمه هم که اصلا هیچی نگفته 


تبریک های مسخره ی تلگرامی :/:) 

تنها جایی که پدر مادرم بخوان برن خونه مادربزرگه 

خوب بابا که بیرونه (نمدونم کجاست) مامان داره غذا می پزه 

منم که تازه از حمام اومدم 

پسرها هم تازه صبحانه خوردن 

رادیو روشنه و یه برنامه الکی داره پخش می کنه از رادیو استانی 

نه حتی یه آهنگ شادی 

نه حتی صدای توپ عیدی 


مامانم رادیو دوست داره 

الان شاید تلویزیون چیزی داشته باشه ولی مامان نمی گیره 

بگیره همه میشینن پاش و مامان حرص می خوره :) 

الان فکر کنم همه بچه هاش (ما چهارتا) تو گوشیهامونیم 


الان فقط یه دغدغه دارم که خدا کنه جایی نرن 

ظهر نماز بخونم و بعد آرایش کنم :) 

چون انصافا هر وقت آرایش می کنم حیفم میاد به خاطر وضو پاکش کنم اگرم سر کار باشم که وقت می بره (مخصوصا که دسشویی طولانی هم باید برم و هر وضو یک نماز هم هستم و کلی طول می کشه و سر کار ما هپچی چیزی عملی نیست و خیلی گوشه داره و حتی ممکنه انگشت نما بشی که کجا بودی یک ساعته و.)

و خوب این میشه که عقب میفته تا وقتی قضا میشه :/ 


از شش و دو دقیقه بیدارم 

دو دقیقه بعد قضا شدن نماز! 

البته که یه نفر قبلش (موقع نماز صبح احتمالا) اومد و دو بار پامو لگد کرد و بیدارم کرد و من دوباره خوابیدم 


امروز اول عیده 

خودمو بکشم بلند شم برم حمام 

هنوز تو رختخوابم 

یبار بلند شدم رفتم سرویس 

یبارم الان رفتم چای خوردمو برگشتم 

زنگ زدم بخش 

به آقاهه گفتم امروزعصر میام هفتم عصرم رو بیا 

آخه هشتم هم صبحم هم شب 

رفت ببینه موافقت میشه یا نه 

مامان اومد 

میگم سلام صبح بخیر 

میگه سلام صبح بخیر 

نماز پا شدی 

میگم نه ۶ و ۲ دقیقه بیدار شدم 

-پا شدی همونجا نمازتو خوندی؟ 

و من همینطور که دارم اینا رو می نویسم ماجرای شیفت عوض کردنمو میگم 

البته که باید ببینم با جابجایی خانم و آقا موافقت میشه یا نه 

خدا کنه بشه 

عصر صبح شب واقعا مسخره است :) 

شاید اگه ظهر برم شیفت دوباره روح زندگی بیاد تو خونم 

الان که هیچی 

من و مامان تبریک عید به هم نگفتیم 

مامان که خیلی هسته است 

هم سرما خورده همم تمام خونه تی رو خودش کرد 

خواهرم که کارورزیاشو می رفت منم که یا سرکار بودم یا دراز کشیده بودم تو خونه و تو نت بودم 

تمام کاری که کردم چرتکه کشیدن سه تا فرش بود (مو و پُرزِش) 


چشمام و روحم دلشون میخواد بازم بخوابن 

بدنم ولی میگه نه ساعته دراز کشیدم و شش هفت ساعته خوابیدم خوابم نمیاد :| 

چشام گیجن 

نیمه بازن 

اما بدنم نمی فهمه 

بدن خنگ 

بخواب خوب 

از کی تا حالا با شش هفت ساعت خوابیدن سیر خواب شدی؟ 

از نه دیشب که خواب نبودی که 

با اون معده ی داغ و منقبض و ترشی شدیدی که تو گلوت میومد 


یادم باشه امپرازول بخرم 

خطری شده معده ام 


اما امرکز بعد چند روز (شاید یک هفته) رفتم مادربزرگ رو روی تخت بیمارستان دیدم 

شنیده بودم که گفتن سکته وسیع کرده 

اما می دونین فرق داره با اینکه خودت بری و سی تی مغزش رو ببینی 

فرق داره با اینکه اول سی تی دوم رو ببینی و شیفت میدلاین رو ببینی و ته ذهنت بگی یا خدا پس اولش چی بوده 

بعد اولی رو ببینی و دهنت وا بمونه که اولی بهتر بوده 

فرق داره که آتروفی یه سمت مغز رو ببینی و نواحی ایسکمیک وسیییییع کل نیمه راست رو در طرف مقابل ببینی 

فرق داره که بهانه دیدن سی تی اسکنش دیون مانیتول بالا سرش باشه و با خودت بگی 

مانیتول؟ مانیتول؟ :| 

و خدا رو شکر که نتونستم ادم رو تشخیص بدم آخه ادم رو نمی تونم راحت تشخیص بدم مگه اینکه خیلی زیاد باشه اما هر چهار ساعت دارن مانیتول بهش میدن :( 


ته فرقش هم اونجاییه که تو حسی نسبت به این زن نداری اما عمو کوچیکه رو واقعا دوست داری و برای اولین بار اون عمو کوچیکه شاد و شنگول و همه رو فیلم کن رو می بینی که با نهایت ناراحتی بالاسر مادرشه 


من خیلی بد و بی احساسم که از بیست و چهارم تا الان یک بار هم نرفتم بالا سرش نه؟ 

خوب بیشتر روزها عصر شیفت بودم که ساعت ملاقاته 

گرچه اگه آدم بودم می تونستم صبح برم دیدنش من که همچون محدودیتی مثل بقیه ندارم تهش یه معرفی و سر کج کردن جلو نگهبانها میخواست 


تنبلم 

چون محل کار خودم نبود 

ولی من ماشین زیر پامه 


چی بگم 

خدایا همه ی مریضها رو شفای کامل بده 

تب سی و نه درجه رو کجای دلم جا کنم؟ :| 

عکس ریه هم درگیری یک ریه رو نشون می داد شنیده بودم گفتن عفونت کرده 

آمین 


شاید اگه بخوام بنویسم یه روز تا شب طول بکشه :) 


شش فروردین ۹۸ به عنوان یه روز زیبا و عجیب‌ترین شب عمرم به تاریخ زندگیم پیوست 


مامان میگه تو دستات رو فرمون بود اما خدا داشت ما رو می برد 


کویر چرا جذابه؟ ما شب کویر رو ندیدم تازه!




چرا جاده طبس این همه آدم رو یاد خدا می ندازه؟ 

تو یکی از مسیرهای کویری که می رفتیم با خودم می گفتم دختر قبل مسافرت گفتی دلت میخواد بری ایران رو بگردی واقعا داره برآورده میشه 


آخه طبیعتش رو دوست داشتم نه صرفا رفتن به شهرها رو



یزد دلنشینه 

واقعا دوست داشتنیه 

به محض اینکه واردش شدیم مهرش به دلم افتاد :) 



سیمرغ بلورین بهترین لحظه سفر میرسه به لحظه اذانی که رسیدیم به نقش جهان و مامان چشمش به مسجد شاه عباسی افتاد :)


سیمرغ بلورین بهترین اخلاق در بین بچه ها میرسه به داداش کوچیکه عزیزم بابت اینکه وقتی پسر اول وسط جاده طبس یزد پیاه شد بره و ده دقیقه ما رو معطل کرد و من که منفجر شده بودم و مامان گریه می کرد فقط اون بود که تونست برش گردونه 


من و پسر اولی رو بندازین دور


داداش کوچیکه راننده بود خدا حفظش کنه خدا عاقبت بخیرش کنه 

خدا بهترین ها رو براش بسازه 

خدا اونو به آرزوهاش به بهترین شکل برسونه 

عاششششقشم 

خودمم راننده بودمااااا


عکسها رو نیم ساعت پیش نگاه می کردیم و من اینقدر از قیافه ی خودم خوشم اومده بود و تعریف می کردم که آخرش گفتم پاشَم یه اسفند واسه خودم دود کنم 




راضیم خدا که ازدواج نکردم و مامانو به اصفهان بردم  

الان اگه یه آقابالاسر می داشتم مگه می تونستم؟ نه بببابا 


خدایا عمری بده و سلامتی و فرصتی تا با بابا دوباره بریم سفر 

مقصدشو انتخاب کردیم زمانش رو باید ببینیم کی میشه 

شیراز نشد بریم و بعد فهمیدیم حکمتش رو 


فداکارترین عضو گروه مامانه و سیمرغ بلورین می گیره ایشون یه شب فقط دو ساعت خوابید و تو روزها هم نمیخوابید و تو ماشین هم نمی خوابید 

پختن نهار های روز بعد در شبها یا بعد نماز صبح به نظرم خیلی فداکاری و از خودگذشتگی میخواد 


حیف که وقت کم بود و بدو بدو همه جا رو دیدیم



شمال رو دوست ندارم راستش چون برای من لذتی نداره اصصصصصلا 

دیدن طبیعت ایران و دیدن تاریخ ایران برام خیلی لذت بخش تره :) 


سه هزار تا به کارکرد ماشین اضافه شد 

از لذت ها و جاذبه های سفر برای برادرم رانندگی بود :) 


تو جندق ما رو گرفتن و ماشینمونو بازرسی کردن!!!! 

خواهر کوچیکه می گفت چقدر جالبه فیلم بگیرین

فکر کن جلو اون پلیسه که کلت کمری داشت! 

تازه میگه اولش گفتم این بیکاره ما رو گرفته وقتش بگذره! میگه دقیقا پشت سرش گفتم!


با عجله زیاد دیشب جاهای دیدنی رو رفتیم دیدیم 

تازه بازار رو گفتیم ولششش

بعد یک جا رو هم ندیدیم چون بستنش 

بعد گفتن نه صبح فردا باز می کنیم ما هم گفتیم نههههه دیر میشه باید تا شب برسیم شهرمون 

بعد الان من رفتم تلگرام چک می کنم 

می بینم جوری شهر ها رو زده بارون و رگبار و احتمال سیلابی شدن که از هر طرف بخوایم بریم خدا یاری کنه! 

بعد داداشمم باید بره مشهد بعد مسیر مشهد رو یه قسمتشو گفته اصلا نزدیک نشین! 

تا فردا عصر! 

خوب پس کاش وایمیستادیم همون نه می رفتیم جای دیدنی سوم 

والا 

بازارم می رفتیم تازه 



نظرات بازه


بله! 

هر کسی یه جوری برا خودش یه قانون میذاره 

و اینگونه است که بدبختها بدبخت می مونن :/ :(


قبلا هم دیده بودم پسر آقای بازنشسته راهداری بجاش رفته بود سرکار 

بعد اومده بود ترک اعتیاد کنه!!! یعنی به همین زرشکی!! 


پولدارها هم که خودشون گفتن ژن برتر هستن 


از سیستممون متنفرم 

متنفر 

و حق میدم به کسانی که ایران رو ترک می کنن و نمی مونن


این دو کلمه توضیحی لازم نداره انصافا 

دیدمش و دلم نلرزید 

همزمان یه آه کشیدم و دقت که کردم دیدم ته دلم یه چیزی غمگین شد 

تالار میلاد شبی که خوش نگذشت 

شب عروسی 

دروغ نشه رقصیدن با دوستام خوب بود اون وسط 

فقط رقصیدن با دوستام


تروپونین و دو نوار قلب 

و همه الحمدلله خوب بود 

نهایتا گفتن که معده اته زده تو قفسه سینه ات و بعد منتشر به دست و گلو!!! 

پنتازول زدم و در جا آروم شدم 

اما الان دوباره دردش شروع شده 

نباید شکلات و شیرینی آردی بخورم 

اما 

دقیقا همینا رو دارم می خورم 



دیشب خیلی شلوغ بود 

اون قدر که ارباب رجوع گفت خیلی دیشب خسته شدین خیلی شلوغ بود 


۱. به نظرتون خانم و آقایی که ۳ ساله ازدواج کردن 

اگه خانم نتونه رو نظرات آقا تاثیر بذاره بی هنری دختره؟ تقصیر دختره؟ 

اگه مادرزن یه چیزی بگه و دختر انجام نده، چیزی که مربوط به زن و شوهر باشه، تقصیر دختر و بی عرضگیشه؟ 


۲. خونه چه کسانی اگر چندبار برید و نیان دیگه نمیرید؟ 

دایی و عمو و خاله جزوشون محسوب میشن؟ 


۳. به نظرتون اگه بخوایم یه چیزیو به دخترمون و دامادمون بگیم با تاکید و باید و اصرار بگیم امکان تاثیرش میره بالا؟ 


کنار بلوار بعثتم 

همکارمو از قوامی انداختم تو بعثت و تا نزدیک هفده شهریور بردمش 

هرچی هم گفت مسیرته مسیرته گفتم خونه مادربزرگم تو بعثته 

ولی مادربزرگ تو آیسیو هست 

تازه نمی بود هم که من هیچ وقت جایی تنها نرفتم 

یبار دیگه هم همکاریو بردم شهرک! و بهش گفتم خونه مادربزرگم تو نوره 

راست گفته بودم اما 

من که نمیخواستم اونجا برم 

خانم میم نمی دونه من الان کنار خیابون ایستادم و حوصله ی خونه رو ندارم 

نمی دونه دارم فکر می کنم کجا برم و چکار کنم 

نمی دونه با خودم میگم برم سمت خیام دوباره باید از بلوار رد شم و تمام خاطرات رو سرعت‌کاه‌ها فریاد می زنند 

نمی دونه دارم دو دو تا چهار تا می کنم که ظهر همبر خوردم شام برم پیتزا؟ یا برا معده ام بده؟ یا تضمینی هست برم خونه دعوا نشه و بتونم شام بخورم؟ 

خانم میم نمی دونه و هی تشکر می کنه.

من اینجا خودمو با گوشی سرگرم می کنم 





جواب آزمایش رو نگرفتم 

فردا ایشالا


سیکل به خودی خود اون قدر اثر نداره وقتی در تمام لحظات داری بمباران میشی 

دعواها بیست و چهار ساعت بعد از برگشتنمون از سفر شروع شد! 

حالا اینکه من دیشب گریه کردم رو نمیشه صرفا به سیکل ربط داد 

من چند روزه حالم خوش نیست 


روضه داشتیم 

از در اتاق که جداگانه به راهرو باز میشه خواستم بزنم بیرون 

چند تا همسایه منو دیدن و زن دایی ها 

به یه ورم 

اهمیتی نداره 

با مانتوی قرمز روز شهادت! با چشمهای پف کرده و صورتی که حتی آب زده نشده! 

اومدم و تو ماشین یجا کرم و رژ زدم 

الان ساندویچی ام 

همبرگر مخصوص با گوشت چرخ کرده 

یازده تومن! 

گرونترین رو انتخاب کردم گفتم گوشت چرخ شده بهتره 

حداقل گوشته 

دارم امپرازول می خورم آخه



چکاپ دادم 

امروز باید جوابشو بگیرم 

احتمالا چربیم بالا باشه چون چاق شدم 



مهمون اومد 

پسرخاله ی بابا و همسرش که از بچگی دوستشون داشتم 

مهربون 

دوست داشتنی 

از نظر مادی پایین هستند 

هیشکی نبود جز من 

همون موقعی که پست قبل رو نوشتم 

الان رفتن 

تا دم در خروجی رفتم به بدرقه 

برام مهم نیست که میگه تو خونه نشسته بودیم و تنها بودیم گفتیم بریم خونه ی کسی 

چون داشت گله می کرد که شما نمیاید 

به گمونم از بابای من بزرگتر باشه 


مادر پدر خواهرها و برادر ۵ دقیقه آخر اومدن 

مادر اول می پرسه پذیرایی شدن؟ پس چرا پیش دستی جلوشون نیست؟ 

بعد مرده شور میره تو آشپزخونه و نمدونم خودشو به چی سرگرم می کنه و مهمونها بلند میشن میرن 


برمی گردم میام و استکان ها رو می برم بشورم 

میفته می شکنه 

با خودم میگم چشم نیست من حواسم نبود این استکان رو نباید بالا آویزون می کردم معلومه میفته 

میرم تو اتاق چادر نماز برمیدارم برمی گردم تو هال مهر بردارم 

صداش از تو آشپزخونه میاد 

تو کار نکن 

اصلا دست نزن 

تو میخواستی استکان بشوری؟ هیچ وقت کار نمی کنه حالا میخواد بشوره 

حالا می فهمم استکان هام چجوری کم میشه 

هر دفعه یکیو می شکنه میندازه دور 

بعد به خواهرکوچیکه دوباره هپینا رو میگه

این دست و پا چلفتی.




من میگم 

کل دست استکان هات حتی 



عنتر 

ارزش اینو داشت حال خوب نیم ساعته ی منو دود کنی بره هوا؟ 

آشغال! 

امیدوارم سکته ی مغزی از نوعی بزنی که فقطططط لالت کنه دیگه نه صداتو بشنوم نه زخم زبونهاتو نه فحشهاتو نه نفرین هاتو نه مقایسه کردنهاتو نه تحقیر هاتو و نه احگام فقهیتو 



دیگه دارم کم میارم 

از همه ی حرکتهای مزخرف مامانم که تمام زندگیمونو تحت اشعاع قرار داده خسته شدم 

از هینکه ساعت هفت و نیم دعوت به روضه اند اما اون میره مسجد و هشت و پنج دقیقه میرسه خونه و بعد توجیه می کنه که روضه خون مطمئن باش تا الان تو نماز بوده و براش مهم نیست که روضه ای که دعوت هستن یه جور مهمونی هم هست 

از اینکه تمااااااام مهمونی ها رو دیر میریم

و همیشه قلمبه سلمبه می شنویم 

از اینکه ساعت ۱۴:۲۰ از سر کار با اسنپ میرم خونه خواهرم برای نهار و خانواده بهم میگن خودت بیا، اما وقتی می رسم اونها هنوز نیومدن! خسته ام 


از اینکه بابام همیشه بابت جایی رفتن ما اعصابش خرد میشه که دیر راه میفتن یابابت نماز اول وقت همراه با نافله مغرب غفیله و وتیره (که توش سوره واقعه خونده میشه!) و تمام تعقیبات! انگشت نمای خلق هستیم خسته ام 

شب عروسیم قیافه ی مامانم برج زهرمار بود 

در حالیکه من دلم میخواست برقصم 

خواهرام پیشم نبودن 

چرا؟ 

چون رقص حرامه! 

اون شب خانواده شوهرم بهم بی احترامی کردن 

و من تنها اون دو سری که با دوستام رقصیدم و اون سری که با دوستای محل کارم رقصیدم رو به عنوان خاطره خوب از کل شب عروسی در یکی از بهترین تالارهای شهر به یاد دارم! 

همش به خاطر چیزهای الکی 

همش به خاطر مستحباتی که میشد به خاطرچیزهای مهمتر و نه حتما واجبتر فقهی تعدیلشون کرد 



چیزهای مهمتر مثل احترام به میزبان 

مثل انگشت نما نشدن بابت دیر رفتن مثلا به سفره افطار مردم که خیر سرمون مامان داره نماز میخونه! خوب برو اونجا بخون 

نههههه اوووووول وقت حتی ده دقیقه دیرتر هم نه!

مثل تنها نموندن عروس روی سن بخاطر اینکه رقص حرامه ما نمیریم بالا! 

حالا مگه رقصهای من و شما که بلد نیستیم چی هست؟ 

یا داماد اولش که دو روز بود دامادش شده بود اومده بود میگفت برید نصف شب حموم! براش نماز صبح ماها مهم بود!!! بابا به پیر به پیغمبر شاااید روان ما به مادر که پرکرش دهنده باشه ربط داشته باشه اما نمازصبحمون ربط نداره

پسره هم که دیگه بهانه آورد و نیومد و بعد هم اون اتفاق ها افتاد 


آه خدا 

خسته ام 

داری منو؟ 

بغلم کن خدا 

دلمو آروم کن 


خدا کمک 

کمک 


حس خستگی و بیهودگی بودن کارها اذیتم می کنه 

انگار 

انگار بود و نبودم فرقی نداره 

مگه تو محل کار 




خانم حراست امروز بعد دیدن حضوریم تلفنی زنگ زده که یکیو معرفی کنه 

گفت یکیو پیدا کنی و اینا 

گفتم اونقدر موارد داغون بهم معرفی کردن که آدم روش نمیشه بگه 

گفتم منم گفتم قصد ازدواج ندارم 

گفت یه کیس خوبه 

گفتم خوب؟ 

گفت استاد دانشگاهه فوق لیسانسه مجرده 

میخواستم بپرسم با ازدواج من مشکل نداره که یهو گفت فقط دیالیز میشه 

هفته ای دو بار 

:| 

گفتم آها یعنی قراره باز بیام خونه مریض داری کنم 


دو ارباب رجوع اومد  تونستم خداحافظی کنم 

نمیخوام ازدواج کنم آقا


مرگ مادربزرگم 

قضایای نورچشمی ترین پسرش و همسر و فرزندانش 

نام نیکی که از مادربزرگ موند و در مقابل باز هم پسرش و فرزندانش و اینکه آیا این قضایا به اون ربط داشت یا همزمان شد؟ 

و بعدش اون و عمه هر دو مریض شدن 

و عمه سال پیش و مادربزرگ امسال مردن

و هنوز قضایای زندگی عمو وجود داره 

 

و من با خودم میگم 

فقط خدا به درون انسان ها آگاهه


بعضی چیزا واقعا اعتیاده 

اگه واقعا میشد آدم بشم 

خیلی بده به خاطر اینکه عذاب وجدانتو کم کنن بیان و قبح یه گناهیو بشکنن 

برای اینکه کمتر خودتو فحش بدی و لعنت کنی.

سه نفر آدم خبره اینو بهم گفتن 

نمی دونستن که من خودم اون موقع خودمو توجیه می کنم 

نمی دونم 

حس پلیدی و پستی همیشه باهامه 

اینکه فکر می کنم بسته بودن پیشونیم علتش همینه











کاش می شد ترکش کنم با همه ی زمینه هاش


حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 


هزار بار به مامان میگم پیام نده 

بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 

الان اگه اون پیام رو نشون کسی بده خوبه؟ :( که یجور دفاع بوده ولی خوب زبون مامان منم هست دیگه 

پیام اونم به برادرشوهر! که هیچ وقت تماس تلفنی هم بینشون نبوده! 

تازه فکر کن که از ساعت ۴ بعداز ظهر سرم درد می کنه 


به شدت احساس می کنم هنوز ارتباط با آدم ها رو یاد نگرفتم 

به شدت احساس می کنم اگه الان ازدواج کنم مجدد به خاطر عدم مهارت ارتباط درست می بازم 

دلسوزی در جای خودش و به حد خودش 

غرور در جای خودش و به حد خودش 

کینه در جای خودش و به حد خودش 

مهربونی در جای خودشو به حد خودش

اینا مواردی هستن که من تو زندگیم در عمل بلد نیستم و همیشه برعکس کار می کنم 

باید بدونی که برای دیگران باید تعارف بود و نه دلسوزی 



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها